رمان آنلاین شریعتی، ملک|نوشته ی فرزانه گل پرور|فصل 10


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به مرکز انواع عکس نوشته های عاشقانه و دلتنگی و ... خوش آمدید

آمار مطالب

:: کل مطالب : 525
:: کل نظرات : 0

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 5

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 58
:: باردید دیروز : 195
:: بازدید هفته : 264
:: بازدید ماه : 253
:: بازدید سال : 10849
:: بازدید کلی : 119059

RSS

Powered By
loxblog.Com

بزرگ ترین وبلاگ تفریحی

رمان آنلاین شریعتی، ملک|نوشته ی فرزانه گل پرور|فصل 10
چهار شنبه 1 مهر 1394 ساعت 17:30 | بازدید : 461 | نوشته ‌شده به دست پسر آذری | ( نظرات )

رفتم دیدنش ، اصلا اي کاش همون موقع نمی ذاشتم با زها بمونه .... من خیلی اشتباه کردم اعظم ... خیلی .... ـ اصلا نمی فهمم مامان ، هر چی بیشتر می گین بیشتر گیج میشم .... ـ حق داري گیج بشی ، من و حامد خیلی پدرتو بزرگ کرده بودیم ، خیلی الکی ازش می ترسیدیم و نگران قلبش بودیم میدونی یه جورایی از کاه کوه ساخته بودیم کاش .... هی مادر آخه چی بگم .... ـ دیدن زها رفتین چی شد ؟ چرا می گین کاش نرفته بودین ؟  ٢٥٠ ـ وقتی با زها حرف زدم خیلی گریه کرد، از آرزوهاش گفت ، از اینکه حامدو دوست داره ، از اینکه به خواست حامد تن به ازدواج مخفی داده ..میدونی اونم دل پر دردي داشت ... دلم به اونم می سوخت اعظم ،اونم قربونی بی فکري حامد شده بود ...وقتی باهاش حرف زدم تقریبا راضی شده بود ...داشت قبول می کرد که از زندگی حامد بره بیرون .... رفتم دیدنش تنها بود اما بعد برادرش اومد ، وقتی برادرش اومد زها رفت تو آشپزخونه و با برادرش صحبت کرد اما ... اما صحبت با برادرش همه چی رو بهم ریخت ... ـ برادرش ؟ چرا ؟ ـ میدونی زها و برادرش کی بودن ؟ من وقتی زها رو دیدم خال گوشه چشمش برام آشنا بود ، هی با خودم فکر می کردم کجا دیدمش ، تا اینکه با صحبت هاي برادرش آب سرد ریختن روم ... میدونی برادرش چی گفت اعظم ؟ اومد روبروي من نشست و گفت : ـ وقتی شریک پدرم پول پدرمو بالا کشید ، وقتی بهش حقشو نداد ...وقتی مادر قربانی عصبانیت پدرم شد و تو تصادف مرد ، وقتی بعد 1 سال پدرم نتونست حقشو از شریکش بگیره و سکته کرد مرد ، وقتی پسر شریک پدرم اتفاقی ، یهو از وسط آسمون افتاد تو دامنم ، اومد شد شریکم بدون اینکه منو بشناسه ، وقتی من شدم مرد خونه ، وقتی خواهرم گفت عاشق شریکم شده ، وقتی گفت بدون اون میمیره به تنها چیزي که فکر نکردم انتقام بود ، هیچ وقت نخواستم انتقام پدر و مادرمو از پسرشون بگیرم ،هی با خودم می گفتم اون چه ربطی به پدرش داره ، چرا گناه پدرشو به حساب اون بنویسم ، اما الان قضیه فرق داره نمی ذارم خواهرمو خونه خراب کنید ، نمی ذارم بی فکري خودتون و پسرتون باعث آوارگی خواهرم بشه .... بهش گفتم :  ٢٥١ ـ یعنی شما ها بچه هاي حاج احمد هستین ؟ ولی فامیلی شما کریمی ، شریک آقا تقی فامیلیش کریمی نبود ... من نمی فهمم ... ـ فامیلی ما کاسب بود ، یادتون باشه فامیلی هایی که بد بود میشد عوض کرد ، چند ماه قبل از فوت بابا ، بابا بیشتر به خاطر زها که می گفت دختره خجالت می کشه فامیلمونو عوض کرد .... ـ سرم داغ شده بود بعد از شنیدن حرفاش اعظم ، باورم نمیشد بچه هاي شریک آقا تقی باشن ! ـ مگه شما بچه هاي شریک بابا رو ندیده بودین ؟ ـ نه فقط یه بار زن شریک بابات با همین زها که خیلی بچه بود اومدن دم خونه و یه بسته دادن ، من زها رو هم که گفتم چهرش برام آشنا بود به خاطر خال گوشه چشمش یادم مونده بود . ما هیچ وقت رفت و آمدي با خانواده شریک پدرت نداشتیم ... ـ حالا واقعا بابا مقصر بود ؟ ـ نمیدونم اینکه کی مقصر بوده نمیدونم ، یعنی نفهمیدم .... ـ بعد چی شد ؟ ـ میثم برادر زها همه چی رو بهم ریخت ، اون گفت باید به قولی که دادین عمل کنید ، گفت شما گفتین حامد طلاق می گیره و بچش هم مال حامد باید کاري که گفتین بکنید ... ـ شما هم قبول کردین ؟ ـ می تونستم قبول نکنم ؟ اون تهدیدم کرد ، گفت قبول نکنیم به آقا تقی می گه ، اعظم پدرت می فهمید می مرد ، اون تهدیدم کرد اعظم... ـ مادر من چه حرفایی می زنید شما ، یعنی چی بابا می مرد ؟ مگه الکیه که می گین تهدید می کرد ...شما مگه بچه بودین که از تهدیدش بترسین ! ـ اعظم اعصاب منو بهم نریز .. بیرون گود نشستن و حرف زدن خیلی راحت ، تا جاي آدم نباشی نمی فهمی ـ نمی فهمم مامان ، واقعا نمی فهمم .... شما زندگی نرگسو بهم ریختین به خاطر تهدید اون آدم ؟  ٢٥٢ ـ نرگس میثم هیچی حالیش نبود هزار تا کار می تونست بکنه ، اون فقط زندگی خواهرش براش مهم بود ... ـ کاري کردین که نمیدونم چی بگم ... اگه حامد کرده بود می گفتم جونی کرده ، خامی کرده اما شما دیگه چرا ؟ ـ منم خامی کردم ! نفهمی کردم ! الان می خواي بزنی تو سرم ؟ خودم میدونم مقصرم تو هم انقدر نزن تو سرم دیگه ... ـ نگارو چه جوري دزدیدین ؟ اصلا چرا انداختین گردن نرگسه بدبخت ؟ ـ دزدیدن نگار همه نقشه زها و میثم بود ، گردن نرگس انداختیم چون باید یه جوري نرگسو از چشم حامد می انداختم که راضی بشه بعد پیدا شدن نگار که صوري بود نرگسو طلاق بده . ـ چه جوري صوري بود ؟ ـ یعنی اون کسی که نگارو دزدید از طرف زها بود .... چند وقت نگارو زها مخفی کرد ... وقتی حسابی تونستم نرگسو مقصر کنم و از چشم حامد بندازم نگار پیدا شد ، اون موقع هم دیگه نرگسی نبود ـ ولی پلیس از گم شدن نگار خبر داشت ـ واي اعظم حالا به همه چی می خواي گیر بدي ها ، اونم یه جوري درست شد دیگه ، به حامد گفتم حالا که نگار پیدا شده شکایت نکن و ... بعدش هم حامد و نگار رفتن جنوب و ...بقیش که خبر داري بعدم ما رفتیمو ... ـ یعنی شما همه ما رو گول زدین ؟ یعنی همه حرفاتون دروغ بود ... یعنی قشنگ یه داستان براي ما ساختین ....خدایا ... ـ توقع داري واقعیتو می گفتم ؟ اصلا می تونستم ؟ ـ شما به همه گفتین نرگس مقصره ، گفتین مادر بدي بوده ، گفتین ... ـ مجبور بودم اعظم ، قرار نبود کسی واقعیتو بدونه ، باید نرگسو از چشم همه می انداختم ... من از طرف میثم و زها همش تحت فشار بودم .. می دونی چند ساله نرگس میاد به خوابم ؟ میدونی چند سال زندگیم شده کابوس ؟ وقتی آقا تقی مرد یه نفس راحت کشیدم !  ٢٥٣ میدونی چرا ؟ چون دیگه زها نمی تونست تهدیدم کنه ... ـ شما الکی الکی زندگی اون دخترو نابود کردین ... حماقتی کردین که نمیدونم چی بگم ـ اعظم من حلالیت می خوام ... اینارو بهت گفتم که نرگسو پیدا کنی و بهش بگی حلالم کنه ... ـ حلال کنه ؟ به همین راحتی ؟ ـ راضیش کن اعظم ... التماست می کنم ... براي همین قسمت دادم ، تو رو به همین قرآن قسم پیداش کن و بگو حلالم کنه ، من اینجوري نمی تونم از دنیا برم .... *** بخش 29 ـ چیزي شده نرگس ؟ یکی دو روزه همش تو خودتی ! ـ نه چیزي نشده ، تو خودم بودن که جدید نیست ، هست ؟ ـ نه نیست اما ... اما من اگه خواهرمو نشناسم خواهرش نیستم ، تو نرگس همیشگی نیستی ... نرگس با خودش گفت : ـ چقدر خوب منو می شناسه ! نسرین ادامه داد : ـ نرگس هنوزم نمی خواي به آقاي دانایی فکر کنی ؟ نمی خواي بهش جواب مثبت بدي ؟ نرگس گیج نسرین را نگاه کرد : ـ به آقاي دانایی جواب مثبت بدم ؟ ـ می گم یه چیزیت شده ! آره دیگه آقاي دانایی ، نرگس به خدا داري اشتباه می کنی ، یه روز به خودت میاي می ببینی همه چی رو از دست دادي ها ! ـ چیزي هم مونده که از دست نداده باشم ؟ ـ واي تو آدمو دق میدي دختر ، تا کی می خواي ... ـ نسرین تو رو خدا ول کن ، اصلا بذار بگم چرا بهم ریخته ام ... یکم مکث کرد :  ٢٥٤ ـ خسته شدم از خوابام نسرین ، چند شبه شهین جون میاد ... نسرین با خودش زمزمه کرد : شهین جون ... شهین جون .... هنوزم به اون تحفه خانوم می گه شهین جون ... نرگس که زمزمه نسرین را شنیده بود حرفش را نصفه رها کرد : ـ ببینم با خودت چی غرغر می کنی ؟ نسرین با حرص گفت : ـ هیچی از دست خواهر خلم حرص می خورم که هنوز شهین جون ، شهین جون می کنه ـ دست خودم نیست نسرین سرزنشم نکن ... نسرین را نگاه کرد : ـ نمی ذاري که ... یادم رفت چی داشتم می گفتم ... آهان چند شب خوابشو می ببینم ... ـ خواب شهینو ؟ نرگس سرش را تکان داد با گریه گفت : ـ هم خواب اونو هم نگار ... نگار که همیشه می گه منتظرم بیا ... نرگس در حالی که همینجور اشک هایش می ریخت رو به نسرین ادامه داد : ـ نسرین اون منتظرم ... میدونی چند سال میاد به خوابم ؟ میدونی چند سال می گه منتظرم ؟ اما من هنوز پیداش نکردم ، از خودم بدم میاد نسرین .... نسرین آهسته گفت : ـ الهی قربونت برم ـ شهین جونم جدیدا تو خواب ازم می خواد حلالش کنم ... ولی ... ولی من نمی تونم نسرین ، نمی تونم حلالش کنم ـ منم جاي تو باشم حلالش نمی کنم ... نباید هم بکنی نرگس بدون توجه به حرف نسرین گفت : ـ من آدم بدیم نسرین ؟ چرا نمی تونم حلالش کنم ؟ آدم بدیم نه ؟ رفت جلو نسرین را بغل کرد ، سرش را گذاشت بر شانه اش : ـ دست خودم نیست ... نمی تونم حلالش کنم  ٢٥٥ نرگس همینجور که سرش بر شانه نسرین بود ، ستاره بدون اینکه در بزند داخل شد : ـ بازم که دوتایی خلوت کردین ! نسرین نرگس را با دستش آهسته داد عقب : ـ ستاره خونه مادرتم در نزده می ري داخل ؟ ببینم اصلا میدونی در یعنی چی ؟ ستاره چشم هایش را درشت کرد : ـ وا چه بی ادب ! یعنی چی ؟ ـ یعنی نداره ! بعدم جملتو اشتباه نگفتی ؟ حس نمی کنی بی ادب خودتی که در نزده اومدي داخل ؟ ـ حالا که چیزي نشد ! کاري نمی کردین که ! فقط وسط لاو ترکونتون بود .... بدون توجه به نسرین تکیه داد به میز توالت ، رو به نرگس گفت : ـ جریان آقاي دانایی چیه ؟ نسرین عصبانی رفت سمت ستاره : ـ آخرشی ستاره ! فال گوشم وایسادن هم به در نزدنت اضافه شد ... ـ وا فال گوش چیه ... بلند صحبت می کنید آدم متوجه میشه ـ در اتاق بسته بود ... ستاره دست به سینه شد ، چشم هایش را درشت کرد : ـ نسرین جان من با نرگس بودما ... بعدم منم جز این خانواده ام ، باید بدونم آقاي دانایی کیه ؟ رو به نرگس گفت : ـ ناراحت نشی ها نرگس جون اما این آقاي دانایی شما میدونه دارو می خوري ؟ از گذشتت خبر داره ؟ راستی از کجا پیداش کردي ؟ غش غش خندید : ـ می گن گربه دستش به گوشت نمی رسه می گه پیف پیف ... یادم قبلا خیلی شعار میدادي ... دهانش را کج کرد : ـ شوهر نمی کنم ، من اینجوریم ... اونجوریم ... نرگس اشک هایش را با دستش پاك کرد ، نسرین خواست حرفی بزند که نرگس دستش را آورد بالا : ـ صبر کن نسرین  ٢٥٦ اینبار خیلی جدي رو به ستاره گفت : ـ ببین ستاره چند ساله هر چی می گی هیچی نمی گم ، خودت میدونی من آدمی نیستم جواب بدم ، اما می خوام بدونم مشکلت با ما چیه ؟اصلا نسرینو فعلا بیخیال ، مشکلت با من چیه ؟ چرا انقدر زخم زبون می زنی ؟ چرا انقدر تیکه می اندازي ؟ کاریت کردم ؟ د آخه چیکارت کردم ؟ سارا هم شده مثل خودت ! شما مشکلتون با من چیه ؟ من که بدبختیم تکمیله ، به نظرت خیلی کم غم دارم که دوتا هم تو روش می ذاري ؟ یکم مکث کرد ، داد زد : ـ د بی انصاف آخه چیکار کردم ؟ حقتو خوردم ؟ ستاره طلبکار گفت : ـ آره حقمو خوردي ، تو و ... نسرین عصبانی گفت : ـ ستاره کافیه ! ستاره با نفرت نسرین را نگاه کرد ، بدون اینکه جواب نسرین را بدهد رو به نرگس گفت : ـ ببین حوصله ندارم جوابتو بدم ، فقط سعی کن فردا شب دیونه بازي در نیاري ... از ته دل لبخند زد ، خوشحال ادامه داد : ـ براي دخترم قراره خواستگار بیاد ،البته تو که بچه نداري نمیدونی ، اما بچه آدم همه زندگی آدم ! می خواستم بگم یه جا بري ، اما خب نباشی آبرومون میره ، می گن چرا عمه عروس نیست ، چاره ایی ندارم باش اما آبرو ریزي نکن ! سارا آمد سرش را کرد داخل اتاق : ـ مامان بابا کارت داره ستاره رفت سمت در ، چرخید ، رو به نسرین و نرگس ادامه داد : ـ در مورد آقاي چی چی می گفتین ؟ همونو ادامه بدین ... ***  ٢٥٧ بخش 30 : حامد زانوهایش را جمع کرده ، غمگین گوشه ایی براي خودش نشسته بود ، نگار آمد کنارش نشست ، سرش را گذاشت بر شانه اش : ـ بابا دلم براي مامانی تنگ شده .... بابا مامانی چرا انقدر زود رفت ؟ حامد اشک هایش را با دستش پاك کرد ، زیر لب گفت : ـ نمیدونم بابا ـ مامانی همه زندگی من بود ... نباید انقدر زود می رفت ... دیگه تنها شدم ... دیگه کسی رو ندارم ... حامد سر نگار را بوسید : ـ من هستم بابا ، من که تنهات نذاشتم ... مامانی همه زندگی منم بود ـ بابا یه سوال بپرسم ؟ حامد آهسته گفت : ـ بپرس بابا جون قبل از اینکه نگار سوالش را بپرسد اعظم آمد کنارشان ، خم شد ، رو به حامد آهسته گفت : ـ مهمونا که رفتن ، بچه ها رو برسون بیا خونه ما باهات یه کار واجب دارم حامد سرش را آورد بالا : ـ خب الان بگو اعظم عصبانی گفت : ـ اگه می شد اینجا بگم می گفتم ... تا اعظم رفت نگار گفت : ـ بابا چرا عمه انقدر عصبانی بود ؟ حامد شانه هایش را انداخت بالا : ـ چمیدونم لابد باز از دست من شاکیه ... تو ختم مامان هم دست از سرم بر نمی داره ! *** حامد دست هایش را داخل جیبش کرد ، اطرافش را نگاه کرد ، چشم هایش را ریز کرد رو به اعظم گفت : ـ تنهایی ؟ بعیده از شما انقدر خونتون بی سر و صدا باشه !  ٢٥٨ اعظم کلافه گفت : ـ می خواستم باهات تنها باشم ، چرا نمی شینی ؟ زیر لب گفت : ـ تحفه حامد نشست روي مبل ، پاهایش را دراز کرد : ـ خب اگه مشکلت نشستن من بود که نشستم ... بگو ببینم چی می خواي بگی ؟ باز چی شده که خواهر ما عصبانیه ؟ هوم ... اعظم در حالی که صدایش می لرزید عصبانی گفت : ـ ازت متنفرم حامد حامد جا خورد ، اعظم ادامه داد : ـ تعجب کردي نه ؟ می خواي دوباره تکرار کنم ؟ ازت متنفرم .... ازت بدم میاد ... حالم ازت بهم می خوره ... دلم نمی خواد یه لحظه هم ببینمت ... دلم می خواد انقدر بزنمت .... انقدر بزنمت که آتیشم بخوابه ، اما بد بختی با زدنت هم آروم نمیشم ... حامد عصبانی گفت : ـ به جاي مقدمه چینی حرفتو بزن ! چی شده که انقدر حس خواهرانت فوران کرده ؟ د حرف بزن ببینم چی می خواي بگی ! اعظم اشک هایش را با پشت دستش پاك کرد ، دستمالی برداشت : ـ ببین حامد تا حرفام تموم نشده از جات تکون نمی خوري ، مطمئن باش اگه به خاطر قسمی که خوردم نبود همین الان با خاك یکسانت می کردم ... می انداختمت بیرون ... اما مجبورم ، به خاطر مامان و قولی که دادم مجبورم ... می فهمی ؟ مجبورم ! شروع کرد گریه کردن ، حامد بلند شد : ـ حرف می زنی یا برم ؟ اعظم داد زد : ـ بشین ، گفتم تا حرفام تموم نشده حق رفتن نداري  ٢٥٩ ـ خب حرفتو بزن ، دو ساعته الافم کردي پاکت سیگارش را در آورد ، با چشم دنبال زیر سیگاري گشت : ـ زیر سیگاریتون کو ؟ ـ همونجا رو میز ... اعظم بدون مقدمه گفت : ـ نرگس تو جریان گم شدن نگار مقصر نبوده ... همه اتفاقا زیر سر زها بوده ! حامد خشکش زد : ـ چی داري می گی ... زیر سر زها بوده ؟ مگه میشه ؟ نرگس باعث گم شدن نگار شد ... اون نتونست درست مواظبش باشه ، گم شدن نگار آخه چه ربطی به زها داره ؟ تازه زها اصلا نرگسو نمی شناسه ... ندیدتش که بخواد بشناسه . اعظم لیوان آبی که کنارش بود برداشت ، جرعه ایی آب نوشید : ـ زها نرگسو ندیده اما گم شدن نگار کار زها بود ... یکم مکث کرد ، نفس عمیقی کشید ، ادامه داد : ـ مامان هم خبر داشته ... حامد داد زد : ـ مامان ؟ تو چی داري می گی اعظم ؟ سرش را با دست هایش گرفت : ـ خداي من .. نه ... امکان نداره ! ـ بذار از اول تعریف کنم ... مامان چند روز قبل از رفتنش گفت می خواد با من حرف بزنه ... اعظم شروع کرد تعریف کردن .... بعد از اینکه صحبت هایش تمام شد آه بلندي کشید و از گذشته آمد بیرون ، رو به حامد گفت : ـ حالا من موندم و پیدا کردن نرگس ، من موندم و حلالیت گرفتن ازش ... من موندم و یه عالمه علامت سوال ... من موندم و حماقت مامان ...حامد دست هایش را گذاشته بود بر صورتش و هق هق گریه می کرد ، وقتی یکم آرام شد با دستانی که می لرزید سیگاري  ٢٦٠ برداشت ، روشن کرد ، پک عمیقی زد : ـ وقتی زها رو دیدم حس کردم گم شده خودمو پیدا کردم ، زها خوشگلی خاصی نداشت اما از نگاه من خیلی خوشگل بود ، هیچ وقت نفهمیدم چی شد و چرا عاشق زها شدم اما یه زمانی به خودم اومدم که دیدم بدون زها نمی تونم زندگی کنم ، با خودم گفتم اگه به مامان و بابا بگم مخالفت می کنن نمی ذارن ، من بابا رو خیلی دوست داشتم ، نگران قلبش بودم ، گفتم با زها ازدواج می کنم بعدچمیدونم یه جوري ، یه راهی پیدا می کنم می گم ، 1 سال گذشت اما نتونستم بگم تا اینکه مامان گیر داد باید ازدواج کنی ، منم جریان زهارو گفتم ، مامان خیلی ناراحت شد ،آخرم گفت بذار فکرامو بکنم بهت می گم چیکار کنی ، وقتی مامان گفت باید با یه دختر دیگه ازدواج کنی مخم سوت کشید ، نمی تونستم به کسی غیر زها فکر کنم اما مامان دست گذاشت رو نقطه ضعف من ، دست گذاشت رو بچه ! من با تمام وجودم بچه می خواستم ، براي همین پیشنهاد مامانو قبول کردم . ـ چرا قبول کردي ؟ مگه نمی گی عاشق زها بودي ! ـ عاشقش بودم اما بچه هم می خواستم ... من یه بچه از وجود خودم می خواستم اعظم سرش را تکان داد ، حامد ادامه داد : ـ وقتی نرگس وارد زندگیم شد همه چی فرق کرد ، نرگس کلا متفاوت بود ، دختري بود که تفاوتش با زها از زمین تا آسمون بود ، اصلا نه فقط با زها فرق داشت ، با بیشتر دخترا فرق داشت ، اون به خاطر چشمش اعتماد به نفس نداشت اما من همون عیب رو هم حس نمی کردم ، نرگس خیلی بکر بود ، وقتی با زها ازدواج کردم اون قبل من با یه نفر دیگه عقد کرده بود ، خب یه سري چیزارو تجربشو داشت اما نرگس حتی دست یه مرد هم بهش نخورده بود ... ـ خب چرا وقتی می خواستی با زها ازدواج کنی این فکرو نکردي که اون قبلا تجربه کرده و بکر نیست .  ٢٦١ ـ اون موقع هیچی حالیم نبود . ببین نرگس انگار یه آمپول گرفته بود دستش ، یواش یواش عشقو بهم تزریق می کرد ، عشق به نرگس یواش یواش وارد رگ هام شد ... خیلی سخته گفتنش اعظم ... نرگس یه جوري منو دل بسته خودش کرد که هنوز اون حس تو وجودم ... اعظم زیر لب با خودش گفت : ـ خاك تو سر هوس بازت ! در حالی که حرص می خورد رو به حامد گفت : ـ خیلی خب گیرم نرگس عقل و هوشتو برد که به نظر من هم نرگس واقعا تک بود اما یادم اون اواخر از دست نرگس هم شاکی بودي ... مگه نمی گی عاشقشش شده بودي ؟ ـ نرگس بعد دنیا اومدن نگار خیلی عوض شد ، همش به اون می رسید ، همه توجهش مال نگار بود ـ خب کارش طبیعی بود ... نگار مراقبت می خواست ... ـ نه طبیعی نبود ... اون نباید منو ول می کرد ... نرگس به من نمی رسید ، توجهی به نیاز هاي من نداشت ، به جاش وقتی می رفتم پیش زها اون ... اون ... بیخیال اعظم این حرفا گفتن نداره ـ چرا وقتی مامان گفت نرگس مقصره باور کردي ؟ چرا نرفتی با زنت حرف بزنی ؟ چرا پاي دل اون ننشستی ؟ چرا وقتی مامان گفت شکایتتو پس بگیر راحت پس گرفتی ؟ چرا از گم شدن نگار و دزداش راحت گذشتی ؟ مگه آدم انقدر راحت کوتاه میاد ؟ ـ ببین اعظم فکر کنم منو شناختی ... مامان استغفرا... اما براي من حکم خدا رو داره ناراحت گفت : ـ یعنی داشت ، من اگه مامان می گفت ماست سیاه باور می کردم ، اگه می گفت باید بمیري می مردم ! من اولویت اولم همیشه مامان و بابا بودن مخصوصا مامان ...من همه حرف هاي مامانو بی چون چرا قبول داشتم ... من تو وجودم نبود با مامان و بابا مخالف کنم ... اعظم باز زیر لب گفت :  ٢٦٢ ـ ننر نفس عمیقی کشید ، ناراحت گفت : ـ واقعا نمیدونم چی بگم ... گویی چیزي یادش آمده باشد گفت : ـ راستی یه سوال همیشه داشتم اما هیچ وقت نپرسیدم ... شناسنامه نگار چی شد ؟ به اسم تحفه خانوم براش شناسنامه گرفتی ؟ چون بعید میدونم شناسنامه نگارو ازش تونسته باشی مخفی کنی ... حامد سیگار دیگري روشن کرد : ـ میثم یه آشنا داشت اون درست کرد شناسنامه هارو ... البته شناسنامه واقعی نگار هنوز هست .... اعظم دستش را گذاشت بر صورتش ، سرش را تکان داد : ـ کار غیر قانونی حامد ؟ میدونی پات به دادگاه و .... برسه بیچاره شدي ؟ حامد تو چیکار کردي ؟ حامد شاکی گفت : ـ چرا گندش می کنی .... تا حالا که اتفاقی نیافته از این به بعد هم انشالا نمی افته ! اعظم با خودش گفت : تو خدا می شناسی که انشالا هم می گی ؟ ـ تو واقعیتو به نگار می گی یا من بگم ؟ اعظم با چشم هایش آماده حمله به حامد بود که ببیند مخالفتی می کند یا نه ... ـ تا چهل مامان صبر کن خودم می گم ... فعلا باید نرگسو پیدا کنیم اعظم با حرص گفت : ـ تو نمی خواد زحمت بکشی خودم پیداش می کنم . ـ نمیدونم خدا چرا با من اینکارو کرد ... حالا چه جوري نرگسو پیدا کنیم ... چه جوري به نگار بگیم ... اعظم داد زد : ـ پاي خدارو نکش وسط ... شما حماقت کردین ... *** بخش 31 : ستاره بازوي سیاوش را گرفت :  ٢٦٣ ـ سیاوش چرا الکی قاطی می کنی ! بیا بشین درست باهم صحبت کنیم سیاوش کلافه دستش را کشید : ـ حوصله ندارم ستاره ... ولم کن ستاره این بار حق به جانب و طلبکار گفت : ـ یعنی چی حوصله ندارم ... می خوام راجع به آینده بچه هامون حرف بزنیم .... سیاوش سرش را برد جلو ، زل زد به چشم هاي ستاره : ـ آینده بچه هامون ؟ از کی تا حالا پول یه نفر دیگه رو خوردن شده آینده بچه هامون ؟ ـ وا کی خواست بخوره .... من حق خودمونو می خوام ـ اگه حق خودمونو می خواي صبر کن به موقعش می گیرم ـ ببین تو پسري ... همه مشکلات مادرت همیشه رو دوش تو بوده یکم مکث کرد : ـ رو دوش من بوده ... رو دوش منو بچه هام بوده .... ـ میشه بگی تا حالا تو یا بچه هات چیکار براي مادرم کردین ؟ یا خود من به نظرت تا حالا یه بار مامانو درست و حسابی دکتر بردم ؟ نه واقعا تا حالا براي مادرم چیکار کردي که منت می ذاري ؟ ستاره من و من کنان گفت : ـ شاید ظاهرا کاري نکرده باشم اما همین که نرگس دیوانه را تحمل کردم خودش کلیه ... ـ گفتم مامان ... نگفتم نرگس ! ـ خب فرقی نداره ... همه زندگی مامانت نرگسه ... براي همین هیچ وقت به ما نرسیده ... براي همین همه بد بختی ها رو ما تحمل کردیم ... براي همین همیشه همه فشار ها روي ما بوده ... براي همین مادرت به جایی که هواي تو که پسرشی داشته باشه هواي دختراشو داشته ، مخصوصا نرگس خله . سیاوش صدایش را برد بالا : ـ بس کن ستاره ... شورشو در آوردي هیچی نمی گم ... تو حق نداري به خانواده من توهین کنی .. حق نداري به خواهر من چیزي بگی !  ٢٦٤ ستاره لب هایش را کج کرد : ـ خواهرم ... خواهرم ، آخه اون خواهره ؟ خواهري که زجر کشیدن برادرشو ببینه و کاري نکنه خواهر ؟ ـ چرا چرت می گی ستاره ... مگه من دارم زجر می کشم ؟ ـ نمی کشی ؟ می کشی دیگه ... دو روزه دیگه می خوایم دختر شوهر بدیم ، پسر زن بدیم ، از کجامون بیاریم ؟ خیلی باباشون ارثیشو گرفته ؟ ـ مگه ما خودمون کم داریم که چشمت دونبال اون دوزار پوله ؟ ویلاي شمالو دو دستی چسبیدي نمی ذاري بفروشم اما هی حقتو بگیر حقتو بگیر می کنی ... ـ ببین چرا انقدر اداي آدم هاي خوبو در میاري ... من نمیدونم از لحاظ قانونی حکمش چیه ، حالا می ریم می پرسیم اما فکر کنم به آدم دیوانه ارثیه تعلق نگیره ! نرگس همینجوري که دیوانه هست یکم دیگه روغن داغشو زیاد کنیم ، دو روزم بستري بشه ... ببین باور کن حق ما خیلی بیشتر از نسرین و نرگس سیاوش سرش را تکان داد : ـ حالمو بهم می زنی ستاره .. خواهرمو دیوانه کنم که چی بشه ؟ ـ که بچه هات خوشبخت بشن ... که ... ـ دهنتو ببند ستاره ... درسته به خاطر تو کلاه بی غیرتی سرم گذاشتم و رفتم سر ارثیه رو انداختم اما دیگه تا این حد پست نیستم . ستاره زیر لب زمزمه کرد : برو بابا سیاوش رفت و ستاره با خودش گفت : من بالاخره یه جوري حال این دختره دیوانه را می گیرم ، نگیرم ستاره نیستم . *** بخش 32 :  ٢٦٥ اعظم نشست ، چایی که براي خودش ریخته بود گذاشت روي میز ، با دستانش لیوان را لمس کرد ، سرش را آورد بالا ، چشمانش در نگاه حامد قفل شد ، حبه قندي برداشت : ـ اونجوري نگاه نکن ، ببینم نکنه توقع چایی هم داري ؟ اون اعظمی که براي داداش حامدش می مرد ، مرد ! زیر لب گفت : می خواي بریزي برو خودت بریز . ـ حالا چرا وایسادي ؟ نمی خواي بشینی ؟ حامد را نگاه کرد که بی هیچ حرفی داشت نگاهش می کرد ، شانه هایش را انداخت بالا چشم هایش را ریز کرد ، ادامه داد : ـ فکر کنم بهت گفتم ازت متنفرم نه ؟ یادت نره ازت متنفرم ! ازت بدم میاد . چایی را با دستش هل داد عقب : ـ خدایی حامد تو آدمی ؟ خدا مامان و بابا رو بیامرزه ولی کاش یه ذره تو تربیت تو بیشتر دقت می کردن ، اونا فقط زوم کرده بودن رو ما سه تا دختر ، کاش مامان به جایی که پسرم پسرم کنه ، کاش به جایی که تو رو بپرسته یکم آدم بودن یادت داده بود ! دوباره حامد را نگاه کرد : ـ قرص سکوت خوردي ؟ آهان ... نه یادم نبود جنابعالی به جاي زبونتون ذهنتون خیلی فعالیت می کرده نه ؟ یا شایدم ... شروع کرد خندیدن .... سرش را تکان داد : ـ خدایا ببین من چقدر بدبخت شدم که مجبورم همچین آدمی را تحمل کنم ! سوالی حامد را نگاه کرد : ـ حامد قبلا گفتی زها بکر نبود ، چیزي که باعث شد عاشق نرگس بشی بکر بودنش بود درسته ؟ حامد کلافه گفت : ـ هی هیچی نمی گم همینجور داري براي خودت می تازي اعظم ، باز معلوم هست چت شده ؟ اعظم عصبانی گفت :  ٢٦٦ ـ خیلی رو داري حامد ... دارم حرفاتو یادت میارم ... ببینم دیگه چیا گفته بودي ؟گفتی با نرگس بودي فهمیدي عاشق شدن یعنی چی نه ؟ حامد با دستش زد به میز : ـ اعظم برو سر اصل مطلب ... مگه نگفتی در مورد نرگسه حرفت .... اعظم چشم هایش را درشت کرد : ـ اصل مطلب ! واقعا اصل مطلبو می خواي بدونی ؟ در مورد نرگسم می گم وقت زیاده ... بلند شد راه رفتن ، دست هایش را پشتش قلاب کرد : ـ اوم .... اصل مطلب اینه یه کلاس بذار ...عنوانش هم بذار تعبیر دوست داشتن ! بعد به ما هم یاد بده دوست داشتن یعنی چی ... عاشق شدن یعنی چی ... دل بستن یعنی چی ... بچه دار شدن یعنی چی ... از همه مهم تر به چه مردي می گن آدم ! بهت قول میدم خودم اولین نفري باشم که بیام سر کلاست .. خیلی دلم می خواد بدونم استاد زندگی ... به سر تا پاي حامد اشاره کرد : ـ زندگی رو چه جوري تعریف می کنه ؟ به نظرش یه آدم از دنیا چی می خواد ؟ حامد داد زد : ـ د بس کن اعظم عصبانی سرش را تکان داد : ـ باشه باشه .... دیگه هیچی نمی گم ! فقط می گم برو آزمایش بده .... احتمالا هپاتیت داري ... کنارش هم هزار تا مرض دیگه ! حامد با دستش محکم کوبید بر صورتش ، اعظم ادامه داد : ـ اون روز که گفتی عاشق نرگس شدي دلم بهت سوخت با خودم گفتم قربونی رفتارهاي اشتباه مامان و بابا شدي اما الان دیگه دلم نمی سوزه .. تو از پایه خرابی حامد ... از پایه خرابی .... حامد را نگاه کرد :  ٢٦٧ ـ زها بد بود ... نرگس بد بود ... دیگه صیغه کردنت چه دردیه ... من خجالت می کشم بگم اما کسی که این کارس حدداقل حواسشو جمع می کنه ... حوصله توضیح دادن ندارم اما زود تر تکلیف عاطفه جونو ... مکث کرد و با خودش گفت : ـ خاك تو سر کثافتت کنن ادامه داد : ـ اگه می خواي بگیریش بگیر ... نمی خواي بگیري تکلیفشو روشن کن نیافته دوره این خونه اون خونه آبرو حیثیتمونو ببره ! حامد بی هیچ حرفی رفت سمت در اعظم بلند گفت : ـ در ضمن نرگس مرده ! حامد با تعجب برگشت : ـ چی گفتی ؟ ـ گفتم نرگس مرده حامد پاهایش سست شد و نشست ، با دستش سرش را گرفت : ـ نه امکان نداره بلند تر گفت : ـ خدایا امکان نداره .. اون نمرده ... نرگس نمرده رو به اعظم گفت : ـ اون نمرده ... دروغه .... خدایا حالا چه خاکی تو سرم بریزم ؟ چه جوري ازش حلالیت بگیرم ؟ ـ شنیدم مرده اما به حرفی که شنیدم شک دارم ... با خودش آهسته زمزمه کرد : هیچ وقت به ستاره حس خوبی نداشتم رو به حامد بلند گفت : ـ پاشو برو بیرون حامد .... به نگار که حرفی نزدي ؟ حامد سرش را تکان داد : ـ نمی خواد بگی ... خودم چند روز دیگه بهش می گم ... نمی خوام واقعیتو از دهن تو بشنوه  ٢٦٨ داد زد : ـ د برو بیرون *** بخش 33 : علی گوشه مانتو نگار را گرفت و کشید،نگار کلافه و عصبی اطرافش را نگاه کرد ، در حالی که سعی می کرد صدایش را کنترل کند گفت : ـ ولم کن ...جلوي دانشگاه من چه غل... می کنی ؟ علی طلبکارانه برگشت سمت نگار : ـ براي من مریم مقدس بازي در نیار ! من که دستتو نگرفتم ... مانتتو کشیدم ... درسته ؟ ـ دارم می گم جلوي دانشگاه چیکار می کنی ؟ علی با دستش به روبرو اشاره کرد : ـ اگه تا اونجا بیاي خودت می فهمی ... نگاه کن .... ماشینو دیدي ؟ بیا بریم تو ماشین تا بهت بگم . نگار عصبانی ایستاد : ـ من با تو جایی نمیام ... خواست برگردد که علی اینبار محکم دستش را گرفت ،نگار سعی کرد دستش را بکشد اما در مقابل علی و هیکلش شبیه مورچه بود ، علی هم بیشتر دستش را فشرد ، نگار این بار سعی کرد مخالفتش را با حرف نشان دهد : ـ کثافت دستمو ول کن ! چند نفري که از کنارشان عبور می کردند با تعجب نگاهشان کردند ، نگار زیر لب گفت : ـ آبرومو بردي ! علی نگار را دنبال خودش کشید ، رفت سمت ماشین ، در ماشین را باز کرد ، با غیظ گفت : ـ برو تو تا علی نشست نگار گفت : ـ آبرومو بردي جلوي دانشگاه ... چی از جونم می خواي ؟ به خدا قسم همین امروز به بابا می گم ... تا حالا هم اگه نگفتم به خاطر مامان و  ٢٦٩ بابا بوده ! علی ابروهایش را داد بالا : ـ گفتی به کی می خواي بگی ؟ نگار در حالی که رو کلمه بابا تاکید می کرد گفت : ـ به بابام ! علی با دستش زد روي فرمان ماشین ضرب گرفت : ـ بله ... اون وقت منظورتون از بابا ، مرد دو زنه نیست ؟ نگار با تعجب گفت : ـ چی گفتی ؟ ـ ببین حوصله ندارم حرفمو دوبار تکرار کنم ... من اومدم دنبالت که ازت جواب بگیرم .... یادت که نرفته وقتت خیلی وقت پیش تموم شد اما من به خاطر مادر جونت .... یکم مکث کرد : ـ مادر جون می گفتی ؟ آهان نه بهش می گفتی مامانی .... به خاطر مامانیت تا حالا صبر کردم ، اما دیگه طاقت ندارم نگار را نگاه کرد که بی صدا اشک می ریخت ، خیز برداشت سمتش ، نگار خودش را کشید عقب ، فریاد زد : ـ به من نزدیک نشو ! علی با لحنی مهربان گفت : ـ خانومم ... آخه چرا اینجوري می کنی ؟ چرا دل عشقتو انقدر می لرزونی ... منو نگاه کن ؟ من فقط یه بله خیلی کوچولو می خوام *** بخش 34 نگار در حالی که لب هایش می لرزید بدون اینکه جواب حرف هاي علی را بدهد گفت : ـ تو چی گفتی در مورد باباي من ؟ ـ هیچی قربونت برم .... هیچی نگفتم ... تو فقط به من بله بده  ٢٧٠ نگار داد زد : ـ خفه شو علی ... دهنتو ببند ... تا حالا هزار بار گفتم باز هم می گم ، من بمیرم هم با تو ازدواج نمی کنم . زیر لب زمزمه کرد : ـ آشغال علی دوباره عصبانی گفت : ـ ببین نگار فکر نمی کردم انقدر دختر بی لیاقتی باشه ... من سعی کردم مهربون باهات صحبت کنم اما انگار این مدلی جواب نمیده ... یادت که گفتم به من جواب منفی بدي بد می ببینی ؟ یادت که گفتم جوابت منفی باشه آیندتو سیاه می کنم ، یادت ؟ نگار را نگاه کرد ، ادامه داد : ـ یه باره دیگه می پرسم با من ازدواج می کنی ؟ ـ نه ... نه .... تا صبحم صبر کنی باز می گم نه ! ازت حالم بهم می خوره اینبار با التماس گفت : ـ علی تو رو خدا دست از سرم بردار ... به خدا من به درد تو نمی خورم ... علی ... علی دستش را آورد بالا : ـ نگار جواب من یه کلمس ! با من ازدواج می کنی ؟ ـ نه .. نه ... نه ـ باشه پس خودت خواستی با نگاهی شیطانی نگار را نگاه کرد : ـ زها مادرتو نیست ! نگار دستش را گذاشت روي قلبش .... آن یکی دستش را برد سمت پنجره : ـ این لعنتی رو بده پایین بعد از اینکه علی پنجره را داد پایین ، در حالی که دستش روي قلبش بود ، نفس عمیقی کشید : ـ زها مادرم نیست ؟ مگه میشه ؟ ـ مادر تو یه نفر دیگس ... بابات یه زنه دیگه هم داشته نگار غمگین علی را نگاه کرد :  ٢٧١ ـ علی تو رو خدا دروغ نگو ... ببین من تحت هیچ شرایطی با تو ازدواج نمی کنم ... تو رو خدا با من بازي نکن ! علی خیلی سرد گفت : ـ من نه باهات شوخی دارم ... نه دارم بازي می کنم ... زها مادر تو نیست . ـ پس مادر من کیه ؟ ـ من چیز بیشتري نمیدونم ... فقط میدونم که زها مادر تو نیست ... پدرت هم قبلا ازدواج کرده ـ از کجا میدونی ؟ چرا بیشتر نمی دونی ؟ ـ چند سال پیش مامان و بابا که صحبت می کردن شنیدم ... بیشتر نمی دونم چون کامل متوجه حرفاشون نشدم . ـ پس دروغ می گی علی تلفنش را در آورد : ـ زنگ بزن از پدرت بپرس نگار سرش را تکان داد : ـ خیلی پستی علی ... داري دروغ می گی امکان نداره .... علی با حرص گوشی را گرفت سمت نگار : ـ د زنگ بزن ... کم بگو دروغ می گی ... همین الان زنگ بزن ... نگار دستش را برد جلو براي گرفتن گوشی اما دستانش می لرزید ، آهسته گفت : ـ من نمی تونم خودت بگیر علی شماره را گرفت و گوشی را داد دست نگار ، نگار با شنیدن صداي حامد در حالی که صدایش می لرزید گفت : ـ بابا منم نگار ـ تویی بابا ؟ پس چرا با خط خودت زنگ نزدي ؟ این شماره کیه ؟ ـ علی ـ علی ؟؟ ـ آره ـ چی شده بابا ؟ چرا صدات می لرزه ؟ نگار دیوانم کردي ، چی شده ؟  ٢٧٢ نگار یه نفس عمیق کشید : ـ بابا درسته زها مادرم نیست ؟ حامد اعظم را که کنارش بود نگاه کرد ، با زور آب دهانش را قورت داد ، نگار این بار با گریه گفت : ـ بابا جواب بدین ... تو رو خدا بگو بابا .... بگو علی داره دروغ می گه حامد بلند گفت : ـ پسره آش... نگار داد زد : ـ بابا ! ـ نگار بیا خونه عمه اعظم ...اینجا حرف می زنیم ... جون بابا بیا اینجا ـ بابا یه کلمه ، حرفاش درسته یا نه ؟ حامد زیر لب گفت : درسته ! حامد تلفن را قطع کرد ، رو به اعظم گفت : نگار فهمیده !! *** بخش 35 دل همه غوغا بود ، دل همه عزادار بود ، عزادار آرزوهاي بر باد رفته ، عزادار زندگی که می توانست زندگی باشد اما به کابوسی تبدیل گشته بود ، زندگی که نهالش با باران اسیدي که باریده بود خشک شده بود ، زندگی که در انتظار طلوع آفتاب بود . دل حامد نواي پشیمانی می نواخت ، پشیمانی از تبري که خودش برداشته و بر ریشه اش زده بود ، پشیمانی از دلی که شکسته بود و فرزندي که می دانست او را نمی بخشد . دل اعظم تخم نفرت می کاشت ، فریاد میزد ، فریادي از خشم میزد ، فریاد از برادري می زد که روحش را ، اعتمادش را بر باد داده بود ، دلش دنبال مرهمی می گشت براي زخم هاي دلش ، دنبال مرهمی می گشت براي گذشته زنی که نابود شده بود و دخترکی که آینده  ٢٧٣ اش در هاله ایی از ابهام بود . دخترکی که دلش بغض داشت ، دلش غم داشت ، سرش کوهی از سوال داشت و نهال نفرت از آدم هاي اطرافش را در دلش ، در عمق وجودش می کاشت . دخترکی که دلش نمی خواست خبر مادرش را از آسمان بگیرد ، از بغض ابرها بگیرد . دخترك دنبال زنی بود که در نگاه همه فرشته بود ولی بال هایش شکسته بود . و اما زنی که گذر زمان باعث نشده بود دخترکش را فراموش کند ، زنی که در پاکی ستودنی بود اما هیچ وقت خودش را باور نکرد ، زنی که تنها آرزویش دیدن دخترکش بود ، زنی که به او ظلم شده بود اما نخواسته بود مظلوم نباشد ، نخواسته بود از طبیعی ترین حقش دفاع کند ، زنی که می توانست زندگیش باعث غبطه همه شود اما بازي روزگار یا نه آدم هاي روزگار مداد قرمزي برداشتند و راه را بیراهه به تصویر کشیدند . زنی که قربانی شد و قربانی آفرید .... نگار با شنیدن حقیقت نخواست باورش کند ، نخواست باور کند زنی که به عنوان مادر شناخته بود مادرش نیست ، نخواست و نتوانست باور کند آدم هاي اطرافش را . از پدرش متنفر شده بود اما آیا می توانست پدر بودنش را انکار کند ؟ از زندگی ، از سرنوشت ، از خدا گله داشت ، او حقش را می خواست ، حقی که به سادگی با حماقت از او گرفتند . او اکنون کجاي این دنیاي خاکی بود ؟ دنیایی که دل مردمانش هم از سنگ بود هم به زلالی چشمه ، اما چرا او چشمه اش را ندیده بود ؟ چرا سهم او از زندگی آب گل آلودي بود که نصیبش شده بود ؟ *** 3ماه بعد حامد با دستش به نیمکت روبرویشان اشاره کرد : ـ میاي بریم اونجا یکم بشینیم ؟  ٢٧٤ نگار با رفتن به سمت نیمکت موافقت خودش را نشان داد ، غمگین نشست ، بینشان سکوت بود و نفس هاي باد ، نگار با چشمانی بی روح حامد را نگاه کرد : ـ بابا یعنی مامان نرگسم واقعا رفته پیش فرشته ها ؟ دلش نمی خواست بگوید مرده ، همیشه از واژه مرده نفرت داشت . حامد اشکش را آهسته پاك کرد : ـ نمیدونم بابا ... من رفتنشو باور نمی کنم ... اما همه جا رو دنبالش گشتم ... نتونستم پیداش کنم ... عمه اعظم بهتر می تونه پیداش کنه اما اونم که می ببینی با تصادفی که آقا یوسف کرد گرفتار شده ... حامد آهسته دست نگار را گرفت اما نگار دستش را کشید ، حامد غمگین گفت : ـ انقدر از من بدت میاد بابا ؟ انقدر ازم متنفر شدي که نمی ذاري دست دخترمو بگیرم ؟ نگار خیلی سرد گفت : ـ ناراحت نشین اما حس خوبی بهتون ندارم ... حوصله ندارم دوباره حرف بزنم .... اما اگه می ببینید باهاتون موندم براي اینه فعلا مجبورم ... براي اینه دنبال مادرم هستم ... شما دیگه جایگاهی تو قلب من ندارین ... فقط به عنوان یه پدر بهتون نگاه می کنم ، البته همونم شک دارم ، یعنی عقل و دلم درگیره ... مطمئن باشین فقط یه پدر ساده هستین برام بدون هیچ احساسی ! حامد با شنیدن حرف هاي نگار حس کرد سطلی از یخ رویش ریخته اند ، تنش یخ کرد ، میدانست که خودش مسبب تمام اتفاقات است ، چه می توانست بگوید وقتی میدانست دیگر جایگاهی در دل دخترکش ندارد . غمگین ، در حالی که صدایش می لرزید گفت : ـ میدونم .... خودم کردم ... حرفی ندارم بزنم . یکم مکث کرد ، ادامه داد : ـ دنبال خونه می گردم ... نمی تونم پیش خاله مهین بمونم .... از وقتی جریانو فهمیده اونم از من بدش میاد ... سرش را به حالت تاسف تکان داد :  ٢٧٥ ـ اونم از من متنفره ... همتون حق دارین ... اما تا وقتی جایگاه ابدي نرگسو با چشم خودم نبینم رفتنشو باور نمی کنم ... مطمئن باشین بعدش خودم بدون هیچ حرفی از زندگیتون میرم بیرون . نگار با خودش گفت : ـ برام مهم نیست می خواي چیکار کنی .... پدري که من دوسش داشتم براي همیشه به رویاهام پیوست . بدون توجه به حرف هاي حامد گفت : ـ زها چی شد ؟ طلاقش میدي ؟ یا می خواي باهاش بمونی ؟ حامد سیگاري در آورد ، مثل زمان هایی که ناراحت بود و پک هاي عمیق میزد ، پک عمیقی زد : ـ زها ... انتظار داري باهاش بمونم؟ نگار شانه هایش را انداخت بالا : ـ برام مهم نیست ... می خواد باشه ... می خواد نباشه ... همینجوري پرسیدم ... جواب هم ندادي باز مهم نیست . ـ وکیل گرفتم ، کارهاي طلاقو سپردم بهش ... دلم نمی خواد دیگه هیچ وقت ببینمش ! نگار پوزخندي زد : ـ دست به وکیل گرفتنت خوبه ها ! نگار گویی با خودش حرف میزند گفت : ـ همیشه یه حسی ته دلم می گفت چرا زها منو با تمام وجودش بغل نمی کنه ؟ چرا مادرانه هاش قوي نیست ؟ مکث کرد : ـ اون حتی علی رو ، برادر زادشو به من ترجیح داد !نذاشت بگم تهدیدم می کنه ! نذاشت حرف هاي دلمو بهش بزنم ! همیشه می گفت : بهتر از علی گیرت نمیاد ... پوزخند زد : ـ جالبه اون حتی علی رو از من سر تر میدید ! اون حتی ... حتی ... نگار حرفش را ادامه نداد و به جایش سکوت کرد . ـ می خواي از علی شکایت کنیم ؟  ٢٧٦ ـ شکایت ؟ ـ براي تهدید کردنت ! اذیت کردنت ! ـ اون موقع که احتیاج به کمک داشتم کسی کمکم نکرد ! الان برم شکایت کنم که چی بشه ؟ من اونو سپردم به خدا ... میدونم خدا به وقتش یه جوري گوش مالیش میده ...فکر می کنی امثال علی تو زندگی من کم بودن ؟ اگه بخوام شکایت کنم از خیلی ها باید شکایت کنم اما چه فایده ... تنها چیزي که روحمو آروم می کنه دیدن مادر واقعیم ... همونی که تو خواب هام همیشه بود ... همونی که ... نگار با پشت دستش اشک هایش را پاك کرد ، غمش انقدر سنگین بود که دل کوچکش تحملش را نداشت ! حامد که از حرف هاي نگار دوباره بهم ریخته بود زیر لب گفت : ـ خودت میدونی ... نمیدونم چی بگم ! دست گذاشت روي پاي نگار و بلند شد : ـ بیا بریم ... عمه هات امروز همه جمعن ... در حالی که کنار هم راه می رفتند حامد ادامه داد : ـ زود تر از چیزي که فکر کنید از زندگی همتون می رم بیرون ! نگار با خودش گفت : توقع داره احساساتی بشم ! فکرش را بلند گفت : ـ توقع داري احساساتی بشم ؟ ریشه احساسمو خودت خشک کردي ... حامد سرش را تکان داد : ـ نه دیگه هیچ توقعی از دنیا ندارم . بخش 36 : ستاره در حالی که داد می زد رو به سیاوش گفت : ـ اگه همین الان زنگ نزنی بگی بیان این دیوانه را ببرن خدا شاهد ، به جون بچه هام براي همیشه می رم . نسرین عصبانی رفت سمت ستاره در حالی که از خشم می لرزید گفت : ـ جون بچه هات براي همیشه برو ! برو و از دست از سر زندگی ما بردار ! ستاره که کولی بازیش گل کرده بود ، با دستش نسرین را داد عقب ، دوباره رو به سیاوش گفت : ـ همین الان تکلیف منو با خواهرات روشن کن ... سیاوش کاري نکن اون روي ستاره رو نشون بدم !  ٢٧٧ تا سیاوش خواست حرفی بزند ، نرگس سر گشته آمد سمت نسرین ، دستش را گرفت : ـ بیا بریم نسرین ... به ارواح خاك بابا خودم دیدمش ... نسرین به خدا دیدمش ! نسرین ناراحت گفت : ـ کی رو دیدي ؟ نرگس مامان الان میاد ، بیاد تو رو اینجور ببینه .... ستاره دوباره شروع کرد : ـ نمی گم دیوانس ! نمی گم ببرین بستریش کنید ! بابا به دین به پیغمبر خطرناکه ... حتما باید یه بلایی سر من و بچه هام بیاره که باورتون بشه ... ببین سیاوش ، نگاه کن خواهرتو ... ببین توهم زده ... می گه دیدمش .... مگه میشه ؟ سیاوش که گیج شده بود و رفتار هاي نرگس هم برایش عجیب بود مات ستاره را نگاه کرد ، ستاره که با نگاه سیاوش انرژي گرفته بود ، ادامه داد : ـ سیاوش به خدا من می ترسم ! نرگس روسریش را سرش کرد : ـ نسرین تو رو خدا بیا بریم .... التماست می کنم . نسرین چشم غره ایی به ستاره رفت ، رو به نرگس گفت : ـ بریم قربونت برم ... باشه بریم .. بریم هرجا که تو می گی نرگس دست نسرین را گرفت و با عجله رفت بیرون ، رفت سمت جایی که نگار را دیده بود ، سیاوش و ستاره هم دنبالش ، سیاوش چند بار داد زد : ـ نرگس صبر کن ... نرگس صبر کن . چرخید سمت ستاره : ـ برو زنگ بزن ... نرگس جلوي خانه مهین خانوم ایستاد ، دستش را گذاشت روي قلبش ، در حالی که نفس نفس می زد رو به نسرین گفت : ـ رفت اینجا .... به خدا خودم دیدم .... نسرین من نگارمو دیدم .  ٢٧٨ دستش را برد سمت زنگ اما سیاوش دستش را کشید : ـ بیا بریم خواهرمن ... قربونت برم ... ستاره درست می گه .... اشتباه می کنی .... تو که نگارو تا حالا ندیدي ! نمی شناسیش ! نرگس محکم با حرص گفت : ـ من نگارمو ندیدم ... اما یه مادرم ! من بچمو حس می کنم ... تو چشم هایش سیاوش نگاه کرد ، غمگین گفت : ـ نگار شبیه حامد ... سیاوش یه مادر صد سالم بچشو نبینه اما وقتی ببینه حسش می کنه ! سیاوش اشک هایش را که از کنترلش خارج شده بودند با دستش پاك کرد : ـ عزیزم دلم ... نرگسی ... بیا بریم .... به خدا اشتباه می کنی ! به آدم هایی که از کنارشان رد می شدند و سرشان را با تاسف تکان میدادند اشاره کرد ، آهسته گفت : ـ آبرومون رفت ... بیا بریم نگار که در دنیایی متفاوت غرق بود ، داخل مغازه شروع به نواختن کرد ، نواي تارش زخمه ایی بود بر دل شکسته نرگس ، نگار می نواخت و دل نرگس بی تاب تر میشد . ستاره آمد سمتشان ، در حالی که نفس نفس می زد روسریش را کشید جلو : ـ الان میان ... زنگم زدم . نرگس با شنیدن این حرف سریع زنگ در را زد ، داد زد : ـ نگار ... نگار صدایش لحن التماس گرفت : ـ نگارم ... نگار... نشست زمین ، تکیه داد به دیوار ، زیر لب زمزمه کرد : ـ خدایا التماست می کنم ... بلند تر گفت : ـ خدایا ....  ٢٧٩ بیرون خانه مهین خانوم همه باور داشتند که نرگس توهم زده است ،باور داشتند نرگس واقعا دیوانه شده است ، همه به نوعی ترحم می کردند ... یکی با رنگ نگاهش ، یکی با حرفش ... در فاصله ایی خیلی نزدیک اینبار عده ایی متعجب از صدایی بودند که از پشت در به گوش می رسید . اعظم گفت : ـ چه خبره ؟ دعوا شده ؟ شهین خانوم چادرش را برداشت ، زیر لب گفت : ـ نمیدونم حامد با تردید رفت سمت در ، ستاره تلفنش را از جیبش در آورد ، عصبانی صفحه اش را نگاه کرد : ـ د بیاین دیگه ... کجا موندین ؟ نسرین دست نرگس را گرفت ، با التماس گفت : ـ بیا بریم ... دیدي کسی نیومد ... نرگسم بریم ! نرگس تو رو خدا بیا بریم نرگس اطرافش نگاه کرد ، برایش مهم نبود دیگران در موردش چه فکري می کنند ، مدت ها بود همه حرف ها برایش عادي شده بود ، نمی خواست باور کند که اشتباه کرده است ، نمی خواست باور کند که دلش با او دست به یکی نکرده است ، نمی خواست باور کند باز هم امیدش ویرانه شده است ، نمی خواست دوباره پیش خدا شکایت کند . آهسته بلند شد ،هم زمان با بلند شدن نرگس ، حامد در را باز کرد ، زمان ایستاد ، باز زمان ، زمان توقف بود ، زمان در سکوت حرف زدن بود ، زمان اعتراف کردن نگاه بود . نگاه همه لرزید ، نگاه همه رنگ غم گرفت ، نگاه همه رنگ شادي گرفت و بالاخره بغض دل نرگس شکست .... تمام تنش می لرزید ، لب هایش به رقص در آمده بودند ، پاهایش لمس شدند ، دست انداخت نسرین را گرفت ، بدنش فرمان توقف صادر کرد اما سر خودش داد زد : ـ الان وقت از حال رفتن نیست ، با تمام وجودش داد زد :  ٢٨٠ ـ نگار .... نگار نگار سازش از دستانش افتاد ، غم تنهایی نت آخرش را عاشقانه نواخت ! فضا ، فضاي توصیف نبود ، فضاي دل بود و احساس ، احساس زنی که دیوانه خطابش کردند ، احساس دخترکی که نا عادلانه طناب جداییش را بافتند ، احساس مردي که بازنده بود و بازنده زندگی را باخت . خنده ، امید ، شادي مهمانانی بودند که بی دعوت آمدند و جشنی برپا ساختند . حس و حال نرگس قابل گفتن نبود ، دلش نمی خواست نگاررا رها کند ، نگار در آغوش نرگس اشک می ریخت و او را به خود فشار میداد ، زیر لب زمزمه کرد : مامان ... یعنی تو مامان منی ؟ نرگس سر نگار را آورد بالا ، بدون توجه به لرزش دستانش صورتش را بوسید ، با مادر گفتن نگار غرق لذت شده بود ، زمزمه کرد : ـ خدایا حالا می تونی منو ببري ... بالاخره بهشتت را احساس کردم . در حالی که همه در اوج احساس بودند آمبولانسی که ستاره تماس گرفته بود آمد ، نرگس با نفرت ستاره را نگاه کرد : ـ باز هم می گی دیوانه ام ؟ باز هم می خواي بگی ببرنم تیمارستان ؟ ستاره عصبانی نرگس را نگاه کرد ، آدم هاي اطرافش را با حرص زد کنار و برگشت سمت خانه ، نرگس که تازه به خودش آمده بود با چشمش دنبال حامد گشت ، هجوم برد سمتش ، یقه حامد را گرفت : ـ لعنتی تو با من چیکار کردي ؟ تو دخترمو از من گرفتی ؟ حامد را تکان داد ، داد زد : ـ د حرف بزن .... مادرت کو ؟ اطرافش را نگاه کرد : ـ شهین جون کجاست ؟ اشک هایش را با دستانش پاك کرد : ـ چرا با من این کارو کردین ؟ چرا ؟  ٢٨١ حامد را رها کرد ، رفت داخل حیاط ، داد زد : ـ بیا بیرون ... بیا بگو چرا با من این کارو کردي ؟ دور خودش چرخید : ـ بیا بیرون .... د بیا بیرون اعظم رفت سمتش ، بغلش کرد ، مهین خانوم عصبانی رو به مردمی که با لذت نگاه می کردند گفت : ـ دیدین ؟ قشنگ فیلم گرفتین ؟ همه چی رو ثبت کردین ؟ حالا برین سراغ زندگیتون . همه آمدند داخل ، با بسته شدن در نرگس نتوانست خودش را کنترل کند و بالاخره از حال رفت . *** 1ماه بعد : اعظم پایش را داخل آب تکان داد ، با خنده گفت : ـ واي سرده ها ! پام یخ کرد . نرگس مهربان نگاهش کرد : ـ سرما نخوري اعظم چوب کوچکی از کنارش برداشت ، چوب را داخل آب حرکت میداد اما گویی با آن افکارش را نظم میداد ، رو به نرگس گفت : ـ خیلی دوست دارم ... بابت این سال ها حلالم کن ... ما ... نرگس بازوي اعظم را فشار داد : ـ دیگه نگو اعظم ، تو کاري نکردي ، اگه کرده بودي الان پیشم نبودم . به کلبه روبرویش اشاره کرد : ـ می دونی همیشه آرزو داشتم بی دغدغه ، بدون نگرانی ، با یه ذهن آروم تو همچین کلبه ایی باشم . یکم مکث کرد ، خندید ، ادامه داد : ـ خدا بهم نداد... نداد ، اما وقتی هم داد یهو همه چی رو با هم داد . نمیدونم آقا سینا این کلبه رو چه جوري پیدا کرده ! اعظم غمگین گفت : ـ هم خواهرت خیلی خوبه هم شوهرش ... ببخشید که ما نتونسیم در حقت خواهري کنیم .  ٢٨٢ نرگس به شوخی گفت : ـ قرار نبود از این حرفا بزنیا ... می اندازمت تو آب ها ! اعظم دست هایش را برد بالا : ـ ببخشید اشتباه کردم . صداي امواج آب روح خسته نرگس را نوازش می کرد . اعظم آهسته گفت : ـ نرگس می دونم الان تو این موقعیت باید حرفاي خوب بزنم اما چند تا سوال دارم ، منم که می شناسی نپرسم خفه میشم ! نرگس غش غش خندید : ـ بپرس عزیزم ، هر چی دلت می خواد بپرس ! ـ شکایتتو از حامد پس نمی گیري ؟ سریع ادامه حرفش گفت : ـ البته کاري ندارما ! خودت می دونی ، هر کاري کنی حق داري ، همینجوري پرسیدم ! نرگس قاطع گفت : ـ نه پس نمی گیرم ... اون میدونه و قاضی ... من شکایتمو پس نمی گیرم ! اون باید تاوان اشتباهاتشو پس بده ... فکر نکنم شناسنامه جعلی درست کردن و ... حکمش کم باشه ... پوزخند زد : ـ از میثم هم شکایت کردم ... پاي اونم گیره .... اونم جرمش کم نیست ! یکم مکث کرد ، ناراحت ادامه داد : ـ من هیچ وقت اینجوري نبودم ، چه جوري بگم یه جورایی مثل سنگ نبودم ، عادت نداشتم از حقم دفاع کنم ، نمیدونم ذات خودم بود یا تربیت پدر و مادرم اما بلد نبودم جواب بدي رو با بدي بدم ... اما الان می خوام براي بعضی آدم ها سنگ باشم ... می خوام یه مادر محکم و قوي براي نگار باشم .... هر چند سال هاي زیادي رو از دست دادم اما می خوام جبران کنم . ـ حق داري ! هر کاري کنی حق داري ! یه سوال شخصی هم می تونم بپرسم ؟  ٢٨٣ نرگس سرش را تکان داد ، اعظم ادامه داد : ـ نسرین از آقایی به اسم آقاي دانایی می گفت ... تو حیفی نرگس ... جوونی ... نمی خواي بهش فکر کنی ؟ نرگس باخنده گفت : ـ ببین بذار یه چیزي اول بگم ... باورت می شه خنده با من قهر بود ؟ الان می خندم خودم شاخ درمیارم ! بعدم بذار دستم به نسرین دهن لق برسه من میدونم و اون ! ـ اون بنده خدا نگران آیندت ! حق داره ...نرگس جون حرفامو به حساب دخالت نذار اما نمی خواي .... ـ ببین اعظم من اصلا نه آقاي دانایی رو می شناسم ، نه کامل میدونم کیه ، فقط چند بار اتفاقی باهاش حرف زدم و چون یه جورایی شبیه بودیم اون فکر کرد ما می تونیم باهم باشیم بعدم خواستگاري کرد ، همین ! نه حرفی باهم زدیم ، نه ارتباطی داشتیم ... نه احساسی بینمون بوده ... ـ خب قبول! اما بهش فرصت بده ، بذار تو زندگیت باشه ... بشناسیش ... ـ الان نمی خوام اعظم جون ... فعلا نمی تونم به کسی جز نگار فکر کنم ... می دونی نگار خونم چند ساله اومده پایین ؟ میدونی چند ساله در حق نگار مادري نکردم ؟ میدونی چند ساله فقط تو رویاهام داشتمش ؟ نگار از دور صدایشان کرد ، تارش را آورد بالا و به آن اشاره کرد . نرگس زیر لب گفت : ـ الهی قربونت برم الان میام در حالی که بلند می شد رو به اعظم گفت : ـ بیا بریم پیششون . نرگس نشست کنار نگار ، اطرافش را نگاه کرد ، همه بودند ، اعظم ، سیما ، اکرم ، همسر و بچه هایشان ، مهین خانوم ، نسرین ، همسرش سینا و تنها پسرشان سروش ، مادرش ... زنی که غم او داغونش کرده بود ، زنی که با عشق او و دخترکش را نگاه می کرد ! تنها کسی که بینشان نبود سیاوش بود ، نرگس ناراحت با خودش گفت : ـ کاش سیاوش هم بود . نگار دست نرگس را گرفت ، به جمع اشاره کرد :  ٢٨٤ ـ مامان به نظرت جاي کسی خالی نیست ؟ نرگس دلش لرزید ، با خودش گفت : یه وقت نگه ح.. نگار فرصت فکر کردن به اون نداد ، بلند گفت : ـ دایی ... دایی سیاوش ! سیاوش تنها آمد سمت نرگس ، بغلش کرد ، گونه اش را بوسید ، زیر گوش نرگس گفت : ـ ببخشید خواهري . با نواختن نگار ، سیاوش هم نشست کنار نرگس اسیر تو ( هایده ) غم اومد که گریون کنه چشمامو نتونست شب اومد که داغون کنه دنیامو نتونست دل من که دیگه از غم شکسته نمیشه اسیر غم عشقت دیگه خسته نمیشه کم فرصت دیدار تو این عالم مستی می خوام با تو بخندم به زمونه به هستی هنوز عشق منی مثل همیشه دل از خوب و بدت خسته نمیشه تو اي آمده از راه مثل همیشه دلم با تو یه رنگه جدا از تو نمیشه غم و غصه نتونست بگیره تو رو از من بدون قدر وفامو دیگه دور نشو از من *** نگار با خوشحالی دور خودش چرخید ، دست نرگس را گرفت ، به روبرویش اشاره کرد : ـ مامان اون دشت گلو می ببینی ؟ بریم اونجا ؟ نرگس با دیدن دشت یاد خواب هایش افتاد ! نگار شروع کرد دویدن ، نرگس هم در حالی که پشت سرش بود فریاد زد :  ٢٨٥ ـ تحقق رویاي من سلام 94/5/12 فرزانه پایان 




:: موضوعات مرتبط: دانلود کتاب , رمان , ,
:: برچسب‌ها: 98ia, android, apk, epub, iphone, jar, Java, PDF, آندروید, آیفون, اندروید, ایفون, جاوا, داستان, داستان ایرانی, داستان عاشقانه, دانلود, دانلود رایگان رمان, دانلود رایگان رمان شریعتی، ملک, دانلود رایگان کتاب, دانلود رمان, دانلود رمان pdf, دانلود رمان الکترونیکی, دانلود رمان اندروید, دانلود رمان ایرانی, دانلود رمان برای اندروید, دانلود رمان شریعتی، ملک, دانلود رمان شریعتی، ملک کامل, دانلود رمان عاشقانه, دانلود رمان عاشقانه ایرانی, دانلود رمانهای فرزانه گل پرور, دانلود شریعتی، ملک, دانلود شریعتی، ملک pdf, دانلود شریعتی، ملک اندروید, دانلود شریعتی، ملک موبایل, دانلود شریعتی، ملک کامل, دانلود کتاب اندروید, دانلود کتاب ایرانی, دانلود کتاب ایرانی عاشقانه, دانلود کتاب برای اندروید, دانلود کتاب داستان, دانلود کتاب رایگان, دانلود کتاب رمان, دانلود کتاب رمان ایرانی, دانلود کتاب شریعتی، ملک, دانلود کتاب عاشقانه, دانلود کتاب موبایل, رمان, رمان pdf, رمان اندروید, رمان ایرانی, رمان برای اندروید, رمان جدید, رمان شریعتی، ملک, رمان شریعتی، ملک فرزانه گل پرور, رمان شریعتی، ملک موبایل, رمان شریعتی، ملک کامل, رمان عاشقانه, رمان عاشقانه جدید, رمان نوشته فرزانه گل پرور, رمانهای فرزانه گل پرور, رمانی ایرانی, شریعتی، ملک, شریعتی، ملک کامل, فرزانه گل پرور, نود و هشتیا, نودهشتیا, نودوهستیا, نوشته کاربر نجمن, نوشته کاربر نودهشتیا, پرنیان, پی دی اف, کتاب, کتاب آندروید, کتاب آیفون, کتاب اندروید, کتاب برای اندروید, کتاب برای موبایل, کتاب رمان ایرانی, کتاب شریعتی، ملک, کتاب مخصوص موبایل, کتاب موبایل, کتابچه ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: